بعد از مدت ها بالاخره حرف دل و عقلم یکی شد و به خودم جرأت دادم که بیام و درباره ی محبوب جان حرف بزنم،بعد از آخرین باری که اینجا دربارش گفتم دوازده بار دیگه با هم حرف زدیم، از اون دوازده یکیش تبریک سال نو بود و بقیه اش هم من شروع کننده بودم با این مضمون : خوبی؟ اونم جواب میداد و بعد صحبت تموم میشد، من دلمو به همین جواب ها خوش کرده بودم و دیدن هر روزه اش،زل زدن به راه روی رو به روم و دیدن اومدن و رفتنش،وقتایی که من از پله ها میرفتم پایین و اون میومد بالا و چشم و تو چشم میشدیم و سرمونو برای هم ت میدادیم و با یه لبخند سلام میکردیم بهم،انقدر من کل هوش و حواسم پیش اون بود که حتی با نگاه کردن بهش میفهمیدم حالش خوبه یا نه،ولی آخر قبول کردم که شاید سهم من نیست!
ادامه مطلب
درباره این سایت